راستش من خودم سالها پیش، تو یه نقطهای از زندگیم بودم که از بیرون، شاید خیلی چیزا درست به نظر میرسیدن. کار و زندگی و آدمای دوروبرم بودن، حتی گاهی لبخند هم روی صورتم بود… ولی توی دلم؟ یه خلأ عمیق، یه حس بیجایگاهیِ مبهم، یه بیقراریِ ساکت همیشه باهام بود.
انگار یه چیزی گم شده بود…
نه مادیات، نه موفقیت، نه روابط، هیچکدوم نمیتونستن اون «کمبود درونی» رو پر کنن.
اونموقعها هنوز نمیدونستم اسم اون حس چیه… ولی امروز میفهمم که نبودِ معنا بود. نبودِ اتصال واقعی با خودم. با بخش عمیقتر وجودم.
نه اینکه فکر کنین آدم بیعرضهای بودم یا زندگیمو بلد نبودم. اتفاقاً از نظر خیلیا قوی بودم. ولی ته دلم همیشه یه صدای آروم زمزمه میکرد: «واقعاً این همون زندگیه که باید باشه؟ این همون تویی که قراره باشی؟»
اونجا بود که آرومآروم فهمیدم چیزی که کم دارم، فقط یه جواب یا یه تکنیک نیست…
یه همراه میخواستم. کسی که بلد باشه راهِ درون رو. نه فقط از رو کتاب، نه فقط با تکرار حرفای قشنگ… بلکه از دلِ تجربه و زیستنِ اون مسیر. یه کسی که خودش هم زخمی شده باشه، نه از رو ترحم، از رو درک کنارم بشینه. بتونه بگه: «میفهممت…»
و از همونجا بود که سفر من به دنیای خودشناسی و معنویت شروع شد. نه با نقشهای دقیق، نه با قصد مربی شدن.
فقط میخواستم خودمو پیدا کنم. خود واقعیمو… و جالب اینه که هر چی بیشتر به درون خودم نگاه کردم، هر چی بیشتر با زخمهام آشتی کردم، آدمایی سر راهم قرار گرفتن که اونا هم دنبال همین بودن.
یهجورایی، مربیگری برام اتفاق افتاد. نه از سر دانایی، بلکه از دلِ درد و فهم.
نه با ادعا، بلکه با تجربهی لمسکردنِ تاریکی و بعدش، دیدنِ یه نور آروم تو دل اون تاریکی…
مربی زندگی معنوی کیه و چی کار میکنه؟
بهنظرم مربی زندگی معنوی یه معلم خشک و رسمی نیست. یه راهنما هم نیست که فقط بگه از اینجا برو، اونجا نرو.
مربی زندگی معنوی بیشتر شبیه یه همراهه… کسی که خودش رد شده از این راه.
رد شده از زخمها، از گمگشتگیها، از شبهایی که هیچ جوابی براش پیدا نمیشده.
کسیه که سقوط کرده، ولی جا نزد. خودشو جمع کرده، خاکش رو تکونده و بلند شده.
همین تجربهست که بهش عمق میده. همین زخماست که باعث میشه بتونه بدون قضاوت، با دل و جون، کنار یه نفر دیگه بشینه و بگه:
“من نمیدونم راه تو دقیقاً چیه، ولی اینو میدونم که تنهایی، توی تاریکی، خیلی سخته… بیا با هم باشیم، شاید با هم یه نوری پیدا کردیم.”
مربی زندگی معنوی کسی نیست که بخواد راه کسی رو تعیین کنه. اصلاً دنبال این نیست که طرف رو عوض کنه یا ببره یهجایی که خودش فکر میکنه خوبه.
اون فقط کمک میکنه فرد خودش راهش رو پیدا کنه.
نه با نصیحت، نه با نسخهپیچی، بلکه با ایجاد «فضا».
یه فضای امن، صادقانه، بدون قضاوت…
تا اون آدم بتونه صدای درون خودش رو بشنوه.
گاهی فقط یه سؤال عمیق از یه مربی معنوی، میتونه مثل چراغی باشه که یه قسمت تاریک از وجودمون رو روشن کنه.
گاهی حتی سکوتش بیشتر از هزار تا جمله اثر داره.
چون مربی معنوی عجله نداره برای جواب دادن. اون میدونه که بعضی جوابا باید از دلِ خود آدم بجوشن، نه از بیرون بیان.
و نکته مهم اینه که یه مربی معنوی، خودش همچنان در حال سفره…
ادعای رسیدن نداره، چون معنویت یه مسیر بیپایانه.
فقط میتونه بگه:
“منم هنوز در حرکتم، ولی اگه خواستی، میتونیم یهتیکه از راه رو با هم بریم.”
فرق مربی معنوی با مربی زندگی معنوی چیه؟
خیلی وقتا این دوتا یکی فرض میشن. ولی من اینطور نگاه میکنم:
-
مربی معنوی، بیشتر روی بعد روحی و عرفانی کار میکنه؛ مثل ارتباط با خدا، مراقبه، شهود.
-
مربی زندگی معنوی اما علاوه بر اون بخش، روی جنبههای عملی زندگی هم تمرکز داره؛ مثل روابط، احساسات، رفتارها و تصمیمگیریهای روزمره.
یعنی یه جور نگاه تلفیقی از آسمون و زمین.
چرا من سبک جامعنگر رو انتخاب کردم؟
حقیقتش اینه که توی مسیر رشد شخصی و معنوی، یه جایی به یه بیداری مهم رسیدم:
آدم فقط یه بُعد نیست.
ما فقط ذهن نیستیم که بشینیم و فکر کنیم. فقط احساس نیستیم که هی بالا و پایین بشیم. فقط جسم نیستیم که بخوریم و بخوابیم. فقط روح هم نیستیم که تو آسمونا سیر کنیم.
ما یه ترکیب پیچیده و عجیبی هستیم از همهی اینا. یه سیستم زنده که همهی بخشهاش با هم در ارتباطن.
من خودم وقتی فقط با ذهنم کار میکردم، یه جایی دیدم احساسم زخمیه. وقتی فقط دنبال رشد معنوی بودم، فهمیدم جسمم خستهست و بیرمق. وقتی فقط روی احساساتم تمرکز داشتم، ذهنم پر از افکار سردرگم بود. و همینجوری هر بار یه جایی کار میلنگید…
اونجا بود که کمکم فهمیدم نمیشه فقط یه قسمت رو تقویت کرد و بقیه رو نادیده گرفت.
رشد واقعی، وقتی اتفاق میافته که به کلِ وجودمون نگاه کنیم.
وقتی هر بخش، سهم خودش رو داشته باشه.
برای همین، توی آموزشها و دورههام همیشه سعی کردم یه نگاه جامعنگر داشته باشم.
نه اینکه فقط حرف از معنویت باشه و آدمها برن توی حال و هواهای جدا از زندگی واقعی…
نه اینکه فقط روی عملگرایی تمرکز بشه و بخشهای درونی فراموش بشن…
نه اینکه فقط بشینیم با کلمات خودشناسی بازی کنیم، ولی توی رفتار و انتخابهامون هیچ تغییری نباشه.
من باور دارم که یه مربی، اگه بخواد واقعاً به درد مخاطب بخوره، باید همزمان با چهار تا چیز کار کنه:
ذهن، احساس، جسم و روح.
باید بلد باشه هم یه سؤال عمیق بپرسه، هم یه تمرین عملی بده.
هم فضای امن برای حرف زدن بسازه، هم کمک کنه طرف با تن و جسمش آشتی کنه.
سبک جامعنگر یعنی همین.
یعنی زندگی رو یهتکه نبینیم.
یعنی بفهمیم رشد یعنی هماهنگی بین همهچیز، نه فقط پیشرفت تو یه زمینه.
واسه همینه که همیشه سعی کردم آموزشهام هم دل رو درگیر کنن، هم عقل رو، هم عمل رو، و هم اتصال به یه چیز بالاتر از خودمون رو.
چون تنها توی این حالت میشه گفت: «من دارم واقعاً رشد میکنم.»
صادقانه بگم درباره خودم…
من خودم رو نه مربی برتر میدونم، نه کسی که همه جوابارو داره.
ولی همیشه سعی کردم صداقت داشته باشم، تجربههام رو بیپرده بگم، و همراه کسایی باشم که دنبال رشدن، نه دنبال شعار.
نه با اسکریپت از پیش نوشته، نه با ژستهای عجیب، فقط با همون چیزی که هستم.
اگه تا حالا اسم من، یاسین رحمانی، جایی به گوشتون خورده، شاید از طریق دورههای خودشناسی، هواپونوپونو یا ترجمان انرژی بوده.
همه اینا، تلاشی بوده برای ساختن فضایی که آدما توش بتونن با خودشون روبهرو شن… و از درون آروم بشن.
آخرش چی؟ شما واقعاً به مربی نیاز دارین؟
شاید نه همیشه… ولی گاهی، آدم احتیاج داره یکی کنارش باشه که بتونه با نگاه از بیرون، یه پنجره تازه باز کنه.
یه کسی که بلد باشه گوش بده، بدون اینکه راهحل زورکی بده.
اگه یه زمانی حس کردین اون نقطهاید، من اینجام… نه بهعنوان راهنما، بلکه بهعنوان یه همراه.
کسی که مثل شما، هنوز تو مسیر رشد و شناخت خودشه…
اگه دوست دارید بیشتر در مورد من بدونید، میتونید داستان زندگی من رو توی صفحه درباره من بخونید.
یکی از بهترین اساتید هستین واقعا🙏دوره هاتون از بهترین ها هستند چه از نظر آموزش،چه از نظر پشتیبانی و…
خداروشکر که با تیم شما آشنا شدم🤍
یکی از بهترین استاد های من هستین، بسیار بسیار عزیز گرامی .
وجودتون برکته واقعا برای این سرزمین
نور هستین ، عشق هستین استاد بزرگوارم
متشکرم
یه زمانی خیلی دنبال راهنما بودم …